آيه تاريك...
نگاهي به زندگي فروغ
فرخزاد ،از بودن تا شدن
فرنود حسني

مانايي و پايداري هر شاعر وابسته به ملزومات خاصي است، كه يكي از آنها حركت و پويايي شاعر از بدو فعاليت تا نهايت مي باشد.از آنجائيكه شعر راستين حاصل جوشش و الهام دروني است و تجلي آن به دست شاعربر روي كاغذ در واقع مؤيد روشن تعريف كروچه از هنر است.ميتوان گفت كه در خلق يك اثر هنري كه مي تواند شعر يا نقاشي و... باشد. يگانگي و تزويج برون و درون خالق آن مهمترين عامل در راه توفيق اثر مي باشد.اين نكته وقتي زيباتر جلوه خواهد كرد كه اين يگانگي همزمان و منطبق بر يك خط پويا و رو به جلو باشد تا روح جستجوگر هنرمند را از افتادن در دام ثبات رهايي بخشد و او را در يافتن حرفها و راههاي تازه ياري كند.

گواينكه هر انساني داراي جهان بيني خاص خودش مي باشد و اصولا معرفتي كه يك هنرمند علي الخصوص يك شاعر نسبت به دنياي اطرافش پيدا مي كند وتعهدي كه نسبت به جامعه در قبال هنرش احساس ميكند موثرترين فاكتور در ساختن شخصيت و هويت انديشه و قلم او خواهد بود شاعران و هنرمنداني كه توانسته اند مرزهاي سنت را بشكافند و سرزمين نوآوري و تجدد را فتح كنند همواره به اصل حركت اعتقاد داشته اند ايشان دريافته اند كه هرگونه خرق عادت و ابداع موثر در درجه اول به كوشش شاعر براي مطالعه و تحقيق و وسعت ديد او نياز دارد.اگر نيما در آغاز حركت بيروني از يوش به تهران نمي آمد و دعوي شعر نو را به گوش همگان نمي رساند چه بسا كه امروز حتي نامي هم از او به گوش ما نمي رسيد .پس گام اول را مي بايستي براي شكستن چهارچوب هاي بيروني محاط كننده برداشت و گام بعدي را براي هماهنگ و همساز كردن بيرون با درون .

تطبيق تفكر و انديشه و روح با آموزه ها و برداشت هايي كه حاصل جهان بيني و معرفت شناختي جامعه و دنيا است در واقع شاعر راستين به دنبال كشف و يافتن روابطي است كه هنوز چراغ انديشه و تخيل ديگري بر آن نتابيده تا آنها را با خمير مايه و استعدادي كه دارد شكل دهد و چون هر شاعر كيفيات روحي و حالات ذهني خاص خود دارد كه حاصل و برآيند مراحل مختلف زندگي و رشد و تكامل فكري و عاطفي و تربيت خانوادگي و اجتماعي اوست به روشني مي توان خط پيشرفت و حركت را در بررسي تمام آثارش يافت و از ديگران متمايز كرد.فروغ فرخزاد نمونه بارز يك شاعر راستين است .فروغ در ابتدا فقط بوداما خودش را پرورش داد رشد كرد و مبارزه كرد تا فروغ شد.فروغي كه خود را دست وپا بسته واسيرمي ديد با گذشتن و جستن از ديوار و عصيان در برابرزبان دست و پاگيري كه زبان خودش نبود دوباره متولد شد و به ايمان رسيد و ايمان نقطه تمام شدن است نقطه رسيدن و بلوغ . ايمان به سردي يك فصل !!

در اين مقاله سعي شده تا حركت پويا و قابل تطبيق را در ساختار بيروني و دروني شعر فروغ مورد بررسي قرارگيرد و تأ ثيرات متقابل اجتماع بر انديشه و بلوغ شاعر و شعر او شناخته شود.

از فروغ فرخزاد پنج مجموعه شعر در اختيار است .اسير، ديوار، عصيان، تولدي ديگرو ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد.

اگر بخواهيم بافت انديشه فروغ را در اين پنج اثر بشكافيم و ردپاي فروغ جوان (از نظر سن شناسنامه اي و سن شاعري) تا فروغ بالغ(به گفته خودش سي سالگي) را دنبال كنيم با سه مرحله و پله مواجه مي شويم مرحله اول شامل كتابهاي اسير ،ديوار و عصيان است. مرحله دوم نيمه ابتدايي كتاب تولدي ديگر است و دوره سوم نيمه پاياني تولدي ديگربه همراه ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد را شامل مي شود.البته نبايد از اين موضوع غافل ماند كه روح اسا ساً شاعرانه اي كه فروغ داشت هيچگاه از هويت جستجوگر و كنكاش كننده خود در هيچ يك از اين سه مرحله دور نشد. هركدام از مجموعه هاي اسير،ديوارو عصيان به ترتيب در سال هاي 1331،1336،1338 به دست چاپ سپرده شده اند .ما در اين مرحله از شاعري فروغ با افكار و گفتار يك جوان 18 تا 25 ساله برخورد مي كنيم .تمام تجربيات و گاه كشف هاي كلامي حاكي از دنياي محدود و پر از بن بستي است كه نتيجه آن نوشته شدن يك سري اشعار نه چندان قوي وپرمايه است زندگي و سرگذشت او نيز همانطور كه خودش گفته همچون همگان است كه يك سري اتفاقات ثابت و قراردادي را تجربه مي كنند «مثل توي حوض افتادن دوره بچگي يا مثلاً تقلب كردن دوره مدرسه ، عاشق شدن دوره جواني ، عروسي كردن،از اين جور چيزها ديگر»

فروغ از سال 1326 يعني زماني كه سيزده ،چهارده ساله بود اينگونه ياد كرده است« خيلي غزل مي ساختم و هيچ وقت چاپ نكردم.همينطوري غريزي در من مي جوشيد روزي دو،سه تا توي آشپز خانه ،پشت چرخ خياطي ، همين طور مي گفتم.

خيلي عاصي بودم همين طورمي گفتم .چون همين طور ديوان بود كه پشت ديوان مي خواندم و پر مي شدم و به هر حال استعدادكي هم داشتم.ناچاربايد يك جوري پس مي دادم . نمي دانم كه اينها شعر بودند يا نه فقط مي دانم كه خيلي«منِ» آن روزها، صميمانه بودند و مي دانم كه خيلي هم آسان بودند . من هنوز ساخته نشده بودم زبان و شكل خودم را و دنياي فكري خودم را پيدا نكرده بودم

«آن من ديوانه عاصي/دردرونم هايهومي كرد /مشت بر ديوارها مي كوفت/روزني را جستجو ميكرد
دوران دبيرستان فروغ در دبيرستان خسرو خاورگذشت و او بعد از آنجا به هنرستان بانوان رفت و زير نظر بهجت صدر و علي اصغرپتگر آموزش نقاشي ميبيند.با سهراب سپهري ونهري رخشا در همين دوره آشنا شد و در رشته خياطي نيز تجربياتي كسب كرد.

فروغ در سال 1329 و در حالي كه تنها 16 سال داشت با پرويزشاپور ازدواج كرد با كسي كه پانزده سال از او بزرگتر بود و يكسال بعد پسرش كاميار به دنيا آمد اين اتفاقات در زندگي او شايد به نوعي آغازگر اولين تنش ها و تغييرات فكري در فروغ باشد. با گذشا زمان و گسترده تر شدن نقشهاي اجتماعي ؛ او ديگر يك دختر بچه دبيرستاني نيست او بايد نقش يك همسر را براي مردي كه پانزده سال از خودش بزرگتراست و نقش مادر را براي پسري شانزده سال كوچك تر از خودش بازي كند. در همين سالها اتفاق مهم ديگري نيز براي او رخ مي دهد ترك تهران و رفتن به اهواز.

«شهريست در كناره آن شط پرخروش/با نخلهاي در هم و پر ز نور/شهريست در كناره آن شط و قلب من/ آنجا اسير پنجه يك مرد پر غرور»
فروغ در مدت يكسالي كه با پرويز زندگي كرد بر گستره مطالعات خود افزود به فريدون توللي و مشيري علاقمند مي شود و آثار شارل بودلر و كنتس دو نوآي را مطالعه مي كند و كم كم مايه هايي از انديشه و افكاري را كه بعدها در اشعارش بروزمي دهد در او شكل مي گيردگستره ديد اوبه اطرافش وسيعترميشود «آرزوي من آزادي زنان ايران وتساوي حقوق آنها با مردان است .من به رنجهايي كه خواهرانم در اين مملكت در اثر بي عدالتي هاي مردان مي برند كاملاً واقف هستم و نيمي از هنرم را براي تجسم دردها و آلام آنها به كار مي برم ...» شايد بتوان نتيجه گرفت دور افتادن او در شهري غريب در آن حال و هوا و سن و اختلاف سني او با پرويز حاصل رشد چنين افكاري در او باشد كه نمود شخصي آن مي تواند جدايي او از پرويز شاپور باشد.شايد علاقه ها و دلبستگيهاي فروغ چيزي وراي يك زندگي معمولي باشد كه نمي تواند به آنها برسد.

«بعد از موزيك به سينما علاقه دارم.متاسفانه در شهري كه فعلاً زندگي مي كنم از نعمت ديدن يك فيلم خوب هميشه محرومم»
فروغ در شعر افسانه تلخ اين احساس غربت را چنين روايت كرده است:«نه اميدي كه بر آن خوش كنم دل/نه پيغامي نه پيك آشنايي/ نه در چشمي نگاه فتنه سا زي/نه آهنگ پر از موج صدايي»
فروغ درباره زندگي با پرويز شاپور و جدايي از او چنين مي گويد:«آن عشق و ازدواج مضحك در شانزده ساگي پايه هاي زندگي آينده مرا متزلزل كرد
شايد شعر گريز و درد به روشني تصوير گر لحظاتي باشد كه فروغ آنها را چنين ياد مي كند.

«رفتم،مرا ببخش و مگواو وفا نداشت/راهي به جزگريز برايم نمانده بود/اين عشق آتشين پر از درد و اميد/در وادي گناه و جنونم كشانده بود…»
همچنين شعرهاي« گمگشته» و «خسته» به خوبي مؤيد روزهاي تيره و تاري هستند كه فروغ در آنها با مشكلات دست و پنجه نرم مي كند.اما چيزي كه در اين ميان او را دلگرم و اميدوار نگه داشته وجود پسرش كاميار است.
او مي گويد:« بيش از همه چيز و بالاتر از همه چيز به هنرم و بعد به پسرم علاقه دارم و آرزويم اين است كه پسرم وقتي بزرگ شد يك شاعر يا يك نويسنده بشود
نجوا هاي او با فرزندش در شعر «ديو شب»
«
لاي لاي،اي پسر كوچك من/ديده بر بند كه شب آمده است /ديده بربند كه اين ديو سياه/خون به كف،خنده به لب آمده است»
يا دلمشغولي هاي مادرانه اش در شعر «بيمار»
«
طفلي غنوده در بر من بيمار/ با گونه هاي سرخ تب آلود/ با گيسوان در هم آشفته/تا نيمه شب از درد نياسوده
اما نكته مهم اينجاست كه با وجود همه اينها فروغ از ميان شعر و زندگي اولي را برگزيد.در شعر «خانه متروك» مي نويسد:
«
دانم اكنون كز آن خانه دور/ شادي زندگي پر گرفته/ دلم اكنون كه طفلي به زاري/ماتم از هجر مادر گرفته/ ليك من خسته جان و پريشا ن مي سپارم ره آرزو را/ يار من شعر و دلدار من شعر/ مي روم تا به دست آورم او را»
شعر براي او مثل دوستي است كه وقتي به او مي رسد مي تواند به راحتي با او درد دل كند.فروغ شعر را جفتي مي داند كه او را كامل مي كند مثل پنجره اي كه هروقت به طرفش مي رود خود به خود باز مي شود.فروغ شعر را وسيله اي يافته براي ارتباط با هستي ، با «وجود» به معني وسيعش ؛ همزاد پنداري او با شعر تا حدي است كه مدعي مي شود« تنها وقتي كه شعر مي گويم مي توانم ادعا كنم كه من هم هستم يا من هم بودم».جستجو هاي فروغ وقتي به موفقيت و سرانجام مي رسد كه او در شعرش مي تواند خودش را پيدا كند.اين يافتن« خود» در قبال چيست؟ اين يافتن يا يافته شدن در واقع همان خودشناسي شاعرانه اي است كه فروغ را به سمت شعري اجتماعي و مردمي هدايت مي كند رسيدن او به تفكرو انديشه و زباني است كه شعرش را از يك سري گفتارها ي رمانتيك و بعضاً تراژيك به سوي زبان و محتوايي آگاهانه و با بينش روشن اجتماعي سوق مي دهد. شايد ساده ترين راه دريافت چنين پيشرفتي درشعر فروغ بررسي و پي گيري دايره واژگاني است كه فروغ در سير مراحل شاعرانگي خود تجربه كرده؛واژه ها و تركيبات و تعابير و تصاوير اشعار سه مجموعه اسير، ديوارو عصيان در مقايسه با آثار بعدي فروغ به شدت دچار ضعف هستند و ثبات و قوام لازم را در ساختار اشعار ايجاد نكرده اند و اين در حالي است كه فروغ تولدي ديگر و ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد داراي دايره واژگان گسترده اي است.او پابه پاي گسترش حوزه ديد و انديشه، زمينه داخل كردن تعابير و تصاويري را در شعرش فراهم كرده كه در بسياري جاها زيبايي شعر مديون كاركرد اين عناصر در بافت شعر است. در واقع رشد طولي و عرضي يا به تعبير ديگر رشد و نمو هماهنگ به زيبايي در سير تكاملي فروغ ملموس است. به طور مثال «منِ» فردي و محدودي كه در اشعارسه مجموعه اول فروغ وجود دارد.

«باز هم از چشمه لبهاي من/ تشنه اي سيراب شد،سيراب شد/ باز هم در بستر آغوش من / رهروي در خواب شد،در خواب شد»
يا شمار نفراتي كه در «ما»ي فروغ جاي مي گيرند به بيش از دو نفر نمي رسد يعني محدوديت در حد يك«من» و«او»ي فردي
«
او به من مي گويد اي آغوش گرم/ مست نازم كن،كه من ديوانه ام/ من به مي گويم كه اي ناآشنا/ بگذر از من ،من ترا بيگانه ام»
با رشد انديشه وتفكرشاعر در در آيه هاي زميني به يك ماي وسيعتر و
گسترده تر مي رسد سخن گفتن از «مردم» حكايت ازآن دارد كه توجه شاعر از دردهاي كوچك فردي به دردهايي كه روح جمعي جامعه از آن رنج مي برد معطوف شده است. فروغ توانست علاوه بر شكافتن پيله محدود وكوچكي كه ذهن او را فرگرفته بود در نمود بيروني نيز از چهارچوب ديوارهاي خانه اي كه علاوه بر اسارت فيزكي، اسارت معنوي را براي او به بار آورده رهايي يابد و با عصيان در برابر خود در راه گشايش پنجره هاي جستجو به سمت اجتماع موفق باشد و اين خود يكي ازراههاي تشخيص روح جستجو گر فروغ است.
«
تمام روز در آينه گريه مي كردم/ بهار پنجره ام را / به وهم سبز درختان سپرده بود/ تنم به پيله تنهاييم نمي گنجيد»
فروغ در جايي از اينكه ديگر كسي به فتح نمي انديشد شكوه مي كند و در جاي ديگر از كسي كه به خانه اش خواهد آمد چراغي مي خواهد و دريچه اي تا به وسيله اين دو بتواند روشن بينانه تر و نه روشنفكرانه تر به ازدحام كوچه خوشبخت كه كنايه و طنزي است تلخ از اجتماع نگاه كند.

« اگر به خانه من آمدي براي من اي مهربان چراغ بيار/ويك دريچه كه از آن /به ازدحام كوچه خوشبخت بنگرم»
يكي ازنكاتي كه ذكر آن خالي از لطف نيست توجه به سير گرايش تفكر و منطق گرايي در شعر فروغ است شعر احساساتي و پر از نوسان اوايل كار فروغ در زمان بلوغ شاعرانگي او روندي منطقي و فكرشده پيدا مي كند. فروغي كه در حال تجربه است و چون به پختگي لازم نرسيده در مقابل پديده ها و مسائل زندگي فرافكني مي كند و خيلي راحت ميدان را خالي مي كند . شعر گريز و درد نمونه بارز اين نوع از افكار فروغ جوان است.

«رفتم،مرا ببخش و مگو او وفا نداشت/ راهي به جزگريز برايم نمانده بود/ اين عشق آتشين پر از درد و بي اميد/ در وادي گناه و جنونم كشانده بود»
يا در چند بند پايين تر مي گويد:
«
من از دو چشم روشن و گريان گريختم/ از خنده هاي وحشي طوفان گريختم/ از بستر وصال به آغوش سرد هجر/ آزرده از ملامت وجدان گريختم»
اما فروغ تولدي ديگر يا ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد صبورتر و متفكرتر و بزرگتربا پديده هاي اطراف برخورد مي كند او به اين نتيجه رسيده است كه بالاخره كسي مي آيد كه مثل هيچ كس نيست و همه چيز را بين همه كس قسمت مي كند.
«
من خواب ديده ام كه كسي مي آيد/.../و باغ ملي را قسمت مي كند/ و شربت سياه سرفه را قسمت مي كند/.../ و سهم ما را هم مي دهد/من خواب ديده ام»
او برخورد انفعالي با مسائل را ترك مي كند و از خود اينگونه مي پرسد«چرا توقف كنم،چرا؟»
او به كشف اين نكته نائل مي شود كه «نهايت تمامي نيروها پيوستن است، پيوستن به اصل روشن خورشيد»وخود را در قبال تبار خوني گلها متعهد به زيستن مي داند پس براي پيوستن به اصل روشن خورشيد حركت مي كند و به توقف شك مي كند،«چرا توقف كنم؟»
كلي نگري تك بعدي و جزيي نگري چند بعدي و انديشه مدار نكته ديگري است كه در سير تحول و تكامل شعري فروغ قابل ذكر است.

فروغ دوران اسير ،ديوار وعصيان در برخورد با عناصر محوري شعرش بسيار كلي نگرو عاميانه و سطحي برخورد مي كند. مروري بر كاركرد عنا صري چون «عشق»،«شب»،«ستاره»،«شمع»،«قطره هاي الماس»،«دريچه» و …در اين دسته از اشعار و مقايسه آنها در شعر هاي تولدي ديگر و ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد نشان دهنده عميق شدن كاركرد آنها در زبان رشد يافته و جستجو گر فروغ مي باشد. علاوه بر اين دسته از كلمات فروغ باني ورود بسياري از واژه ها ي بلا استفاده به گستره شعر نو بود كه همخوني و هماهنگي آنها با زبان فروغ نقش متقابل در جهت قوام و توفيق اشعار او داشته اند.عشقي كه فروغ در شعر ديوار از آن دم مي زند با تكيه بر حركت و گسترش و تكامل انديشه او از حد يك عشق سطحي و خصوصي خارج مي شود و به عشق بزرگتر و كاملتر بدل مي شود يا در برخورد با«شب»او از توصيف شب در شعر خواب
«
شب بر روي شيشه تار/ مي نشست آرام،چون خاكستر تب دار»
به حدي پيش مي رود كه مي تواند در شعر« پرنده مردني است» با انگشتانش پوست كشيده شب را لمس كند.

«به ايوان مي روم و انگشتانم را/ بر پوست كشيده شب مي كشم»
«
من در شعرم، بيشتر از هرچيز ديگر،سعي مي كنم نقصي را كه مي شود اسمش را كمبود كلمات گوناگون ناميد. شعر ما مقداري سنت به دنبال دارد،كلماتي دارد كه مرتب در شعر دنبال مي شود. اينها مفهوم خودشان را از دست داده اند و در گوش ما ديگر مفهومشان اثر واقعي خودش را ندارد. در ثاني ، كلمه هايي كه سنت شعري به دنبال دارند با حس شعري امروز نا جور در نمي آيند، بخاطر اينكه زندگي عوض شده و مسائل تازهاي مطرح شده كه حسهاي تازه اي به ما مي دهد و ما به خاطر بيان اين حسها احتياج به يك مقدار كلمات تازه اي داريم كه چون در شعر نبوده اند در شعر آوردنشان خيلي مشكل است من سعي مي كنم اين كلمات را وارد شعر بكنم و فكر مي كنم اين كار درستي هم هست چون شعر امروزاگر قرار باشد شعر جاندار و زنده اي باشد بايد از اين كلمات استفاده كند و آنها را در خودش به كار گيرد

مسئله ديگري كه راهي است در جهت شناخت و بررسي سير تكاملي فروغ محدوديت دنيا و دغدغه هاي شاعر كتابهاي اسير ، ديوار و عصيان است و اين در حالي است كه فروغ در تولدي ديگر و ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد داراي نگرانيهايي بيشتر و عميق تري است. فروغي كه درابتدا خود را در آيينه خود مي بيند و در انتها «خود» را در آيينه اجتماع پيدا مي كند بنابر اين رويكردها و عمق نگاهش به «خود»از سطح محدود من به مفهومي كلي و عام مي رسد او خود را كلي تر و پيوسته تر نسبت به جامعه و با جامعه مي بيند.
به سطور زير توجه كنيد:
«
سينه اي ، تا كه بر آن سر بنهم/ دامني ،تا كه بر آن ريزم اشك/ آه اي آنكه غم عشقت نيست / ميبرم بر تو و بر قلبت رشك/
يا:
«
روز اول پيش خود گفتم / ديگرش هرگز نخواهم ديد/ روز دوم بازمي گفتم / ليك با اندوه و با ترديد»
وبا اشعار زير مقايسه كنيد
«
ديگر خيالم از همه سو راحتست/آغوش مهربان مام وطن/ پستانك سوابق پر افتخار تاريخي/لالايي تمدن و فرهنگ/ و جق و جق جقجقه قانون.../ آه / ديگر خيالم از همه سو راحتست»
يا:
چه مردماني در چار راهها نگران حوادثند/ و اين صداي سوت هاي توقف / در لحظه اي كه بايد ،بايد،بايد/مردي به زير چرخ زمان له شود/ مردي كه از كنار درختان خيس مي گذرد»
تا به تحول مسائل و مواردي كه موجبات نگراني و تشويش خاطر و دغدغه در شعر فروغ كه خود در بعضي مواقع عامل اصلي در سرايش يك شعر هستن پي ببريد.

فروغ پرسشگر بود او در تمام دوران شاعري خود اين خصيصه را ترك نكرده است توجه و دقت در اشعار او نشان مي دهد كه او هميشه سوالي در ذهن شعر خود نهفته دارد شايد كميّت پرسشها در اشعار فروغ زياد دستخوش تغيير و تفاوت نشده باشد .اما با بررسي سه مرحله دوران شعر سرايي او مي توان به رشد محسوس پرسش ها از جنبه كيفي در دو مرحله اول پي برد اما جالب توجه اينجاست كه كيفيت و چگونگي پرسشهاي طرح شده توسط در اشعارفروغ در مرحله سوم شعري او به ناگاه و همگام با همان روند رو به رشدي كه پيش از اين به آن اشاره شد چنان تغيير مي كند كه تأ ثير شگرفي را بر محتواي شعر او مي گذارد. مقايسه اين پرسشها به زيبايي نشان مي دهد كه تا چه حد نگرش فروغ متحول شده است و او را از سطح سوالاتي سطحي و ساده مثل:
«
جز غم چه مي دهد به دل شاعر/ سنگين غروب تيره و خاموشت؟/ جز سردي و ملال چه مي بخشد / بر جان دردمند من آغوشت؟»
«
اي ستاره ها چه شد كه در نگاه من/ ديگر آن نشاط و نغمه و ترنه مرد؟/ اي ستاره ها چه شد كه بر لبان او/ آخر آن نواي گرم عاشقانه مرد؟»
«
مردمان از يكديگر آهسته مي پرسند/ كيست پس اين دختر خوشبخت؟»
به جايي مي رسد كه در ذهن شاعرانه اش سوالاتي با ژرفنا و محتوايي مثل سوالات زير نقش مي بندد
«
چرا توقف كنم،چرا؟»
«
من از كجا مي آيم؟/ كه اينچنين به بوي شب آغشته ام»
«
چرا نوازش را به حجب گيسوان با كرگي بردند؟»
«
وقتي كه در آسمان دروغ وزيدن مي گيرد/ ديگر چگونه مي شود به سوره هاي رسولان سر شكسته پناه آورد؟»

فروغ در مصاحبه اي كه سال 1345 با صدر الدين الهي در مجله سياه و سپيد انجام داده با بيان زيبايي به روند رشد و قوت شاعرانگي خود اشاره داشته
«
آن وقتها -يعني قبل از سال 1342 - شعر را باور نداشتم اين كه مي گويم باور نداشتم باز خودش مراحلي دارد . زماني بود كه من شعرم را به عنوان يك وسيله تفنن و تفريح مي پنداشتم ، وقتي از سبزي خرد كردن فارغ مي شدم پشت گوشم را مي خاراندم و مي گفتم :خوب بروم يك شعر بگويم . بعد زماني ديگر بود كه حس مي كردم اكر شعر بگويم چيزي به من اضافه مي شود وحالا مدتي است كه هروقت شعر مي گويم فكر مي كنم چيزي از من كم مي شود يعني من ا ز خودم چيزي را مي تراشم و به دست ديگران مي دهم. براي همين است كه شعر به صورت يك كار جدي برايم مطرح شده و حالا روي آن تعصب دارم»
فروغي كه به حركت و تكامل مي انديشد مثل رودي كه اگر راهش بسته باشد به هر نحوي راهش را مي گشايد و به پيش مي رود در سال 1335 تصميم به ترك ايران مي گيرد او علت سفرش را اينچنين بيان مي كند :
«
فشار زندگي، فشار محيط و فشار زنجير هايي كه به دست و پايم بسته بود و من با همه نيرويم براي ايستادگي در مقابل آنها تلاش مي كردم خسته و پريشانم كرده بود . من مي خواستميك زن يعني يك بشر باشم. من مي خواستم بگويم كه من هم حق نفس كشيدن و حق فرياد زدن دارم… و من به خاطر اينكه انرژي و نيروي تازه اي براي بازهم خنديدن كسب كنم ناگهان تصميم گرفتم كه مدتي از اين محيط دور شوم

مطمئناً سخن به گزاف نرفته اگر بگوييم تأ ثيرات اين سفر در روند رشد فكري و شعري او موثربوده است. فروغ فرخزاد در كتاب حرفهايي با فروغ فرخزاد با يك مرور كلي بر آثارش از آنچه بوده و آنچه شده سخن گفته است . او كتابهاي ديوار و عصيان را دست و پازدني مأ يوسانه در ميان دو مرحله زندگي معرفي مي كند و آنها را آخرين نفس زدنهاي پيش از يك نوع رهايي مي داند او مي گويد :
«
در جواني احساسات ريشه هاي سستي دارند ،فقط جذبه شان بيشتر است. اگر بعداً بوسيله فكر رهبري نشوند و يا نتيجه تفكر نباشند خشك مي شوند و تمام مي شوند.من به دنياي اطرافم به اشياي اطرافم و آدمهاي اطرافم و خطوط اصلي اين دنيا نگاه كردم ، آن را كشف كردم و و قتي خواستم بگويمش ديدم كلمه لازم دارم كلمه هاي تازه كه مربوط به همان دنيا مي شود آگر مي ترسيدم مي مردم اما نترسيدم كلمه ها را وارد كردم»
«
همه مي ترسند/همه مي ترسند،اما من و تو / به چراغ و آب و آينه پيوستيم/و نترسيديم»

بازگشت به صفحه فهرست مقالات فرهنگي- اجتماعي

 

 

 

 

 

 

 

                         
     
 

©2006 Copyright Farnood.com All Rights Reseved.